ماجرای عشق محمد و نفیسه....
یکی از
شبهای زمستان سال 1382 در یکی از تالارهای یه شهر قشنگ یه مجلس عروسی بود که همه میخواستن
برن اونجا،همه لباسای خوشگل تنشون لباسای مجلسی و ...محمد و نفیسه هم تو اون مجلس بودن اما اصلا همدیگه رو تا بحال ندیده
بودن،حتی همدیگه رو نمیشناختن اما به نظر میرسید که یه نسبت دور با هم داشتن اما
بی خبر بودن ...
محمد پسر عموی دوماد
و نفیسه برادرزاده عروس بود،کمی از مجلس نگذشته بود که نظر محمد به دختری جلب شد
که همون نفیسه بود،نفیسه هم به نظر میرسید که فهمیده بود اما به روی خودش نمی
آورد! خلاصه محمد با دوستش برنامه ریختن که نفیسه و دوستشو تور کنن اما مونده بودن
چه جوری؟ تا اینکه نفیسه و سانیا خانم هردو از سالن بیرون رفتن،محمد و عمران هم
بدنبال اون دوتا از سالن خارج شدن،خلاصه بیرون اون سالن به هم رسیدن و محمد شماره
تلفن مغازه دوستشو به نفیسه داد و دیگه آروم و قرار نداشت که حتما زنگ میزنه یا
نه؟ محمد پشت کارتش نوشته بود پدرام! از ترس اینکه کسی نیاد یقشو نگیره اینکارو
کرده بود! او ن سال کسی ایرانسل نداشت واسه همین خیلی سخت میشد تلفنی با کسی دوست
شد و بهم زنگ زد...
چند روزی گذشت از اون
ماجرا که یه دفعه یکی از دوستای محمد بنام قاسم اومد درخونشون و گفت زود بیا مغازه
مهدی ،یه دختره زنگ زده با تو کار داره ،محمد دست و پاشو گم کرد... خلاصه خودشو
زود رسوند در مغازه،گوشی رو برداشت وبعد از سلام و احوالپرسی محمد گفت شما؟ طرف
مقابل گفت من اونی هستم که موهاش مشکی بود لباسم .... محمد گفت:من که به شمارمو به
شما نداده بودم؟!(کسی که زنگ زده بود سانیا بود!) سانیا گفت اره به من ندادی اما
نفیسه نخواست که زنگ بزنه،اون بچه اصفهانه گفت تو بجای من زنگ بزن آشنا شو اما
محمد قبول نکرد گفت من نمیتونم با شما باشم من نفیسه رو میخوام...
با اصرار محمد سانیا
قبول کرد که به نفیسه بگه یه زنگ بزنه،پس از چند روز نفیسه زنگ زد و دوباره یکی از
مغازه اومد دنبال محمد که بیا مغازه،واست از اصفهان زنگ زدن! محمد دوتا پا داشت
دوتا دیگه هم قرض کرد و بدو بدو اومد مغازه،گوشی رو برداشت گفت سلام نفیسه خانم...
کمی صحبت کردنو محمد گفت:چرا خودت از اول زنگ نزدی؟چرا شمارمو دادی به سانیا؟
نفیسه گفت:خب اخه من دوست داشتم با محمد با همونی که شماره بهم داده دوست بشم اما
دیدم نوشته پدرام! فکر کردم که اون شماره دوستشو داده واسه همین گفتم زنگ نمیزنم(خاله ی
سانیا که میشه عمه نفیسه محمد رو کامل میشناخت اما محمخد نمیشناختش! بهشون گفته
بود محمد پسر خوبیه و پدرام هم حتما دوستشه که همراهشه) خلاصه اینجوری شد که نفیسه
خانم زنگ نزد تا اینکه فهمید محمد خودشو پدرام معرفی کرده...
دیگه محمد و نفیسه
واسه هم شده بودن،روزها میگذشت و محمد و نفیسه عاشق تر از قبل بودن،حتی محمد که سن
زیادی نداشت حدودا18،19 و نفیسه 15،16 سال داشتن اما محمد خیلی عاشق نفیسه بود و
نفیسه هم همینطور...
نفیسه همیشه نامه های
عاشقانه میداد واسه محمد،نامه هارو پست میکرد به مغازه آقا مهدی... محمدم نامه
هاشو پست میکرد به صندوق پستی خواهر بزرگتر نفیسه... واقعا خیلی سخت اما لذتش
بسیار بود ارسال و دریافت نامه ها اما حالا به راحتی دونفر با موبال با هم در
ارتباطن...
مدتی گذشت و محمد قصد
کرد که یه روزی به اصفهان بره البته یواشکی،خونوادش نفهمن که رفته اصفهان! باغ یکی
از دوستی مهدی هماهنگ کرد تو اصفهان که شب بره خونه ی اونا و به بهانه ی اینکه بره
استادیوم آزادی تا فوتبال استقلال و پیروزی رو ببینه عازم اصفهان شد...واقعا چه
عشقی داشت محمد...
پای محمد که به
اصفهان رسید با موبایلی که از دومادشون قرض گرفته بود با نفیسه در ارتباط
بود،نفیسه زنگ زد و با محمد قرار گذاشتن،اولین قرارشون دور میدان شهداء بود بعد از
اونجا رفتن باغ پرندگان و.... و اون روز خیلی زود واسه هردوشون تموم شد ... و لحظه
ی خداحافظی هردوی اونا اشک میریختن ... خیلی سخت بود واسه هردوشون... فردای اون روز دوباره قرار ملاقات
گذاشتن اینار کنار زاینده رود... زمان به سرعت میگذشت و موقع خداحافظی نهایی رسید،
محمد بارو بندیلشو بسته بودو سوار اتوبوس بود،از ترمینال کاوه اصفهان عازم شهرش
بود،نفیسه هم خودشو رسوند به ترمینال،چه لحظه ی سختی بود لحظه ی جدایی...دست نفیسه
تو دستای محمد اشک میرختن و .... محمد باید میرفت چون نمیتونست بیشتر از این
بمونه... محمد سوار اتوبوس شد صندلی جلو سمت شاگرد،نفیسه هم کنار پنجره منتظر بود
که محمدش بره... محمد تا نیمه های راه فقط سرش پایین بود و داشت اشک میریخت که
خوابش برد.... دیگه نزدیکای شهرش بود،حالا دیگه عشقش کیلومترها دور شده بود... با
ز دوباره شد دوری و دوستی...
خلاصه روزها گذشت و
گذشت و محمد یه بار دیگه به همراه خونوادش به اصفهان سفر کرد اما بدلیل اینکه
خونوادش هم بودن نمتونست زیاد با نفیسه باشه فقط تونست ده دقیقه کنار عشقش
باشه،محمد تا از کوه صفه خودشو رسوند به ملکشهر کلی وقت گرفته بود و تا نفیسه رو
دید دوباره برگشت ... در حالی که اونا دوروز اصفهان بودن اما دیگه موقعیت نشد محمد
و نفیسه کنار هم باشن،خیلی سخت بود که محمد تو اصفهان باشه اما نفیسه نتونه ببینش...
چند باری هم نفیسه
اومده بود به شهر محمد ،چون نفیسه شون تو شهر محمدشون فامیل زیاد داشتن واسه همین
عیدها و بعضی از تعطیلیها میومدن شهر محمدشون...
دوستی محمد و نفیسه
ادامه داشت خیلی اونا همدیگه رو میخواستن،به فکر ازدواج بودن...
اواخر سال 1385 بود
که محمد چند ماه از نفیسه بی خبر بود که یه روز یکی از دوستای محمد بهش گفت:نفیسه
الان مغازه مهدی بود اگه بری الان میتونی ببینیش! محمد سری آماده شد و رفت سراغ
نفیسه،که تونست کمی دورتر از مغازه نفیسه رو ببینه،نفیسه با دیدن محمد شکه شد،محمد
رفت جلو گفت واقعا این رسمشه که من از دوستم باخبر بشم که تو اومدی اینجا؟
نفیسه گفت:من یه ماهی
هست اینجام،دانشجوی شهرتون شدم! محمد هم خوشحال بود هم ناراحت،خوشحال واسه اینکه
نفیسه تو شهرشونه ناراحت واسه اینکه چرا بهش خبر نداده... خوابگاه نفیسه در نزدیکی
محل زندگی محمد بود اما محمد خبر نداشت که عشقش اینقد بهش نزدیکه... نفیسه میگفت
وقت نکرده به محمد خبر بده اما محمد میگفت امکان نداره،اخه محمد یه سیمکارت همراه
اول گرفته بود که شمارشو هم به نفیسه داده بود ولی نفیسه یه بارم زنگ نزده بود که
محمد رو خوشحال کنه ، زنگی که واسه نفیسه انتخاب کرده بودو بشنوه...
خلاصه گذشت و گذشت
... نزدیکای عید محمد و نفیسه همدیگه رو دیدن،اون روز قرار بود که با هم خداحافظی
کنن آخه نفیسه میخواست واسه تعطیلات عید بره شهرشون.... محمد منتظر بود که
برگرده،یه هفته بعد عید،دوهفته ،سه هفته گذشت اما از نفیسه خبری نشد... تا اینکه
روز تولد محمد هم گذشت اما بازم خبری نشد.... دیگه محمد نتونست فکری در مورد نفیسه
نکنه،با پرسو جو از سانیا و .... فهمید که نفیسه نمیخواد محمد رو ببینه! می گفتن نفیسه نامزد کرده!!!! انگاری یه شمشیر تو قلب محمد زده بودن.... بیچاره محمد... ولی محمد
دست بردار نبود و بازهم دنبال نفیسه بود... تا اینکه یه روز با یکی از آشناهاش
برنامه ریختن که شماره همراه نفیسه رو بدست بیار.محمد شماره خونه نفیسه رو گرفت به
خیال اینکه نفیسه اصفهان نیست و اومده شهر محمدشون، اما گوشی رو خود نفیسه برداشت!
آشنای محمد که یه دختر خانوم بود گفت:سلام ببخشید با نفیسه جون کار دارم ،نفیسه گفت:
خودمم بفرمایید!
محمد و اون خانوم
حسابی جا خوردن ولی اون خانوم(مینا) خیلی زرنگ بود... به نفیسه گفت واقعا خودتی؟
نفیسه گفت: آره،شما؟ مینا گفت: منم مریم از دوستای دبیرستانت منو یادت نمیاد؟اگه
میشه شماره همراتو بده به اون زنگ بزنم! نفیسه گفت:مریم خودتی؟ باشه پس یادداشت کن همین الان زنگ بزن منتظرم...
مینا دوباره به گوشی
نفیسه زنگ زد و بعد کلی سلام و احوالپرسی و که چقدر صدات عوض شده برگشت به نفیسه
گفت: شنیدم نامزد کردی؟مبارکه! نفیسه گفت: نامزد کیلویی چنده! اینجا بود که مینا گفت:یه لحظه گوشی یکی با شما
کار داره! مینا گوشی رو داد به محمد،محمد گفت سلام بامعرفت!اینه رسم رفاقت؟کجا
واست کم گذاشتم؟شنیدم که گفتی نامزد نداری! نفیسه حسابی جا خورده بود نمیدونست چی
بگه فقط گفت آقا مزاحم نشو... محمد گفت: حالا شدم آقا؟حالا شدم مزاحم؟! واقعا که....
نفیسه کم آورده بود و
حسابی شکه شده بود واسه همین موبایل رو قطع کرد!
محمد خیلی ناراحت بود
نتونسته بود بفهمه دلیل این کارای نفیسه چی بوده... از اینجا بود که دیگه محمد قید نفیسه و همه ی دخترا رو زد و دیگه
نخواست عاشق بشه،عشق اولش رو از دست داده بود دیگه نمیتونست کسی رو اینجوری دوست داشته
باشه... محمد تا به امروزم نفهمید که ماجرا چیه ولی با این وجود نفیسه روهنوزم
دوست داره و عاشقشه اما...
محمد تصمیم گرفت که
دیگه حرفای هیچ دختری رو باور نکنه،دوست داشتنا همه الکین،همه فقط بلدن به زبون
میارن ...
حالا اگه کل این
ماجرای واقعی رو خوندی نظرتو بگو در مورد محمد و نفیسه
امیدوارم که هیچکس
مثل محمد همچین ضریه ای رو نخوره...
ضمنا محمد خواست از
نفیسه که دلیلشو بگه،خیلیم دنبالش بود اما نفیسه حاضر به صحبت نبود و می گفت: لطفا
مزاحمم نشو من نامزد دارم همین...
داستان مارال/ دختری ایرانی که در اروپا کارگر جنسی شده است! (۱۶+)
در : ۳۱ مرداد. ۱۳۹۱ | دسته خبری : مصاحبه | ۱۹۸ نظر
خودش میگوید:”ایرانی ام دیگه، پوستم کلفته! هر کی دیگه جای من بود تا حالا صد دفعه مرده بود!”
انعکاس:مارال یکی از هزاران دختران ایرانی است که در خارج از کشور به عنوان کارگر جنسی به کار مشغول هستند. به دلیل بحرانهای مداوم اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و خانوادگی هرساله از ایران دختران و زنان بسیاری به خارج فرار میکنند. به این گروه باید تعداد دخترانی که به نام ازدواج، کار یا … توسط خانواده هایشان به فروش میرسند و یا بوسیله باندهای کودک ربا به خارج از کشور آورده میشوند را افزود. بدشانس ترینشان پس از تجاوزهای مکرر، زنده زنده به قاچاقچیان اعضای بدن فروخته میشوند و آنها که زنده میمانند سرنوشت چندان بهتری ندارند.
بسیاری از بازارهای برده فروشی پاکستان و امارات مستقیما به حرمسراها فرستاده میشوند تا به ازدواج با مردانی که جای پدربزرگ آنها را دارند درآیند یا بدست قوادان میافتند و تا زمان زیبایی و جوانی مورد بهره کشی جنسی قرار میگیرند و پس از آن به کلفتی گمارده میشوند.
در این میان آنها که به کشورهای پیشرفته میآیند اگرچه به دلیل رعایت حقوق انسانی از شرایط ظاهرا بهتری برخوردارند ولی به دلیل نداشتن پول، نبود مدارک اقامت، ندانستن زبان و تنهایی سرگردان می مانند تا دست سرنوشت آنها را به کدام سو پرتاب کند.
چه بازارهای برده فروشی پاکستان، افغانستان یا امارات باشد و چه آژانس های مدرن اینترنتی سرویس های سکسی در کشورهای پیشرفته، همه جا جهانی بی تفاوت است که درآن پا اندازان بین المللی، گروههای خلاف کار و افراد بیرحم در سکوتی همدستانه در کمین نشسته اند. حکایت این دختران، داستان آشنایی است که همه کس میداند، با اینحال ناگفته ها بسیار است. با مارال به گفتگو می نشینیم.
مارال
دوست داری داستان زندگی ات رو از کجا شروع کنیم؟ از وقتی ایران بودی؟
آره از اون موقع بهتره. مخصوصا که دلم هم خیلی تنگ شده.،
این هفته دوبار خواب ایران رو دیدم. زیباترین خاطراتی که از زندگی ام دارم مال
موقعی است که اونجا خونه پدرم بودم. از وقتی یادم میاد با بابام بودم. وقتی از
مادرم جدا شد دیگه بخاطر من ازدواج نکرد. میترسید دختر عزیز دردونه ش یه وقت اذیت
بشه! ولی مادرم به اجبار ازدواج مجدد کرده بود. اونو کم میدیدم. همیشه گرفتار
زندگی و بچه هاش بود.
بابام آدم آرومیه. از اونا که از اداره میآد خونه و شام و چایی و تلویزیون! ماهی یه بارهم با دوستاش دور هم جمع میشدند حرف میزدند، تخته بازی میکردند. تنها کار بدی که در زندگیش انجام میداد فقط سیگارش بود!
من هم واسه خودم آزاد بودم. البته نه اونقدر که شورش رو در بیارم! درسم رو میخوندم، نمره هام همه خوب بود. ولی بقیه اوقات همه ش با دخترهای فامیل و دوستام بودم. پارتی، مهمانی دخترونه، رقص، موزیک، از درودیوار بالا میرفتیم.
ولی بعد که دیپلمم رو گرفتم خونه نشین شدم. یعنی دانشگاه آزاد قبول شدم ولی نتونستم برم. خرجش زیاد میشد و دیگه سالهای آخرحقوق بابام برای خرج خونه کم می اومد چه برسه شهریه دانشگاه آزاد که هر سال بالاتر میرفت. من شرایط رو درک میکردم. توقع مالی چندانی نداشتم ولی عوضش تشنه آزادی بودم. دوست داشتم هرچی دلم میخواد بخندم! باورتون میشه یه دفعه منو به همین جرم تو خیابون گرفتند!
بعدش بردند منکرات خیابان وزرا و بابام رو خواستند تا ولم کردند. ازم تعهد گرفتند! حالا چه برسه با دوستام میخواستیم بریم مسافرت، تو خیابون آهنگ گوش بدیم، حرف بزنیم… نمیشد. همه چیز یواشکی بود. خسته شده بودم.
یعنی
دلیل خروجت از ایران بخاطر نداشتن آزادیهای اجتماعی بود؟
هم اون هم بیکاری. تا دیپلم گرفتم رفتم دنبال کار ولی
کار کجا بود؟ برای تحصیل کرده ها و متخصص هاش هم کار نبود چه برسد به من! امثال من
هزار هزار ریخته بودند. بعد هم هرجا رفتم ازم توقعات نامربوط داشتند!
مثل
چی؟ تعریف کن.
اولش که تازه دیپلم گرفته بودم دنبال کار روزنامه ها رو
ورق میزدم دیدم یه دکتر آگهی داده برای منشی مطب. مال محل خودمون هم بود. فوری
تلفن زدم و گفت فردا روز مصاحبه است بروم. فردایش رفتم دیدم حدود ۳۰ تا زن و دختر نشسته اند و دارند
پرسشنامه پر میکنند!
یکی هم دادند دست من. غیر از سوالات مربوط به سن و تحصیلات و وضعیت خانوادگی بعضی سوالهای دیگرش نامربوط بود. مثلا در خانه چه لباسی میپوشید یا چه هنرهایی دارید! من هم نوشتم فقط یه کمی ملودیکا میزنم! بعد آقای دکتر آمد برگه های همه را گرفت و گفت بروید بعدا به شما خبر میدهم. فقط مرا نگه داشت. بعد خودش آمد نشست و گفت راستش میون اینهمه زنها و دخترها که دیدی من از تو بیشتر از همه خوشم اومده و میخوام استخدامت کنم. فقط شک دارم که بتوانی از پس همه کارها بر بیایی! گفتم من دختر باهوشی هستم.
از دهسالگی دارم خانه مان را اداره میکنم! هر کاری را برایم توضیح دهید میتونم. گفت وظیفه تو اینجا یکی کارهای مطبه به اضافه کارهای شخصی من مثل ماساژ پا و کمر. بعد گفت پاشو وایسا تا نشونت بدم کجاهام بیشتر درد میگیره! منم بلند شدم و گفتم آقا من برای این کارا اینجا نیومدم! عصبانی اومدم خونه ولی ناامید نشدم و به بابام هم هیچی نگفتم. این بار برای کار به دوست و آشناهام سپردم. یکی یه شرکت خصوصی رو معرفی کرد که منشی میخواست.
آدرس گرفتم و فرداش رفتم. ایندفعه خیالم راحت بود که طرف آشناست و رعایت بعضی مسائل را میکند. در زدم و خود آقای رییس در را باز کرد. تا گفتم سلام و من از طرف فلانی برای کار آمده ام گفت شما از همین حالا با حداکثر حقوق استخدام هستید!
گفتم
میشه لطفا بگین کار من اینجا چی هست؟ گفت هیچی! شما فقط تو این شرکت راه برین یا
پشت میز بنشینید و جواب تلفن بدهید. من خودم همه کارها رو میکنم!
نیم ساعت هم نگذشته بود که دستور داد ناهار آوردند. بعد
در شرکت را قفل کرد و گفت کار دیگه بسه، الان موقع استراحته! وقتی داشتیم غذا
میخوردیم برایم شروع به تعریف کرد که با وجود وضعیت خوب مالی و زن و بچه، زندگی اش
غم انگیز و خالی است و او نیاز به دختر جوانی دارد که براش درددل کند. بعد یکدفعه
گریه کنان به من حمله کرد و گفت که اگر نذارم سرشو رو سینه من بذاره خودشو میکشه!
من هم جیغ زدم و فرار کردم. شب همه رو برای بابام تعریف کردم. گفت دخترم فعلا بشین
خونه یه لقمه نون هست با هم میخوریم تا بعد ببینیم چی میشه. یکی دوسال خونه نشین
بودم تا برای اولین بار در زندگیم عاشق شدم.
من نوزده سالم بود و اون بیست سال. خونوادش وضعشون توپ بود و نمیخواستند اون بره سربازی. یکبار گفت: مارال میخوان منو بفرستند آلمان پیش خاله ام تو هم با من بیا! بیشتر به خاطر اون بود که از ایران اومدم. اون سردنیا هم میخواست باهاش میرفتم.
پدرت
اجازه داد؟
معلومه که نه! بابام خیلی دوستم داشت. همه زندگیش بودم.
از صبح که بیدار میشد تا شب هزار دفعه قربون صدقه من میرفت. هر چی شعر بود که توش اسم
آهو بود برام میخوند! وقتی گفتم میخوام برم خارج رنگش پرید! گفت نه، اینهمه برات
زحمت کشیدم تنها کجا تو رو بفرستم، معلوم نیست چی به سرت بیاد!
سه ماه تموم تو خونه مون بساط داشتیم، نصیحت کرد، دعوا کرد، فامیلها و دوستهامو واسطه کرد ولی من پامو کردم توی یک کفش که اینجا آینده ای نیست و باید برم. میدونستم تحمل اشکهای مرا ندارد هر شب با چشمهای قرمز می نشستم جلوش. آخرش یک شب راضی شد و اجازه داد. یه تیکه زمین داشت که برای پیری کوری اش گذاشته بود، اونو فروخت و پولش رو داد که بدم به قاچاق چی که قرار بود من و دوستمو ببره.
شب
آخر تا صبح بالای سرم نشست و منو نگاه کرد. هیچوقت مثل موقع خداحافظی نفهمیده بودم
چقدر دوستم داره. یک لحظه دست منو ول نمیکرد. داشت می مرد!میگفت دخترم جونم بودی و
انگار حالا داری از تنم بیرون میری.
برایت بهترین آرزوها را داشتم ولی زمونه یاری نکرد. از این
به بعد هم دیگه من نیستم تو خودت باید مواظب باشی، تو آهوی کوچکم را به خودت و خدا
می سپارم. بعد هم که آمدم.
از
سفرت بگو.
آخ که چه سفری. من که اولش از خوشحالی هیچی نمی فهمیدم.
فکرش رو بکن برای اولین بار با پسری که عاشقش هستی مسافرت کنی! اصلا سختی کوههایی را
که باید از آنها بالا و پایین میرفتیم، تاولهای پا، گرسنگی و تشنگی هیچی حالیم
نبود. به همین راضی بودم که کنار هم راه میریم. با هم غذا میخوریم. حرف میزنیم…
البته پدرم موقع خداحافظی او را دیده بود و مرا دستش سپرده بود. دوستم هم به من میرسید. نمیگذاشت سختی بکشم. تا با هم بودیم همه چی خوب بود. خطرات رو باهم رد کردیم. اگرچه خیلی بدبختی کشیدیم، فکر کنید پنج شش تا کشورو قاچاقی، نصف راه قایم شده تو ماشین و جاده و نصف راه پیاده و یواشکی از کوه و جنگل و دشت بیایید! تو صربستان که اصلا قاچاقچیه مارو یک هفته تو جنگل زیر بارون نگهداشت و خودش با دوستاش نمیدونم رفتند کجا!
البته بعدش با آب وغذای حسابی اومدند. عوضش روز بعد جون دو نفرمون رو نجات دادند. اونها داشتند تو رودخونه ای که ازش میگذشتیم غرق میشدند. سرعت آب خیلی زیاد بود بردشون! بعدا فهمیدیم که هر هفته یکی دو تا مسافر همونجا غرق میشند! تو بوسنی هم سه روز آب و غذا گیرمون نیومد داشتیم از گرسنگی و تشنگی میمردیم. رسیدیم به یک مزرعه بلال و افتادیم توی بلال ها به گاز زدن و مکیدن شیر بلال ها به جای آب!
سفر زمینی اونهم غیرقانونی خیلی خطرناکه. گروه ما شانس آورد زنده ماند. فقط همین داستان سفر ما خودش یه کتابه! ولی ایتالیا دیگه همه از هم جداشدیم.
چرا؟
دعوایتان شد؟
نه بابا. ایتالیا گیر یه گروه گانگستر افتادیم. قبلا هم
در راه چند بار گیر آدمای عوضی افتاده بودیم. ولی قاچاقچی مان با پول یا نمیدانم
چه کلکی شرشان را کنده بود. تو ایتالیا نتونست. اونا مسلح بودند. اول پولهامونو
گرفتند، بعد مردها رو کتک زدند و از هم جدایمان کردند. نمیدونم دیگه چی به سرش
اومد. منو بردند یک خونه پرت خارج از شهر.
اونجا دو ماه زندانی بودم. رییسشون منو برای خودش نگهداشته بود. نمیتونستم با کسی تماس بگیرم . جایی رو بلد نبودم. زبان نمیدانستم. پول نداشتم، هیچ مدرک شناسایی نداشتم. اگر هم فرار میکردم جایی نبود که برم. پلیس منو بلافاصله دستگیر میکرد و دوباره همون کشوهایی رو که اومده بودم زندان به زندان پس می فرستادند تا به ایران برگردانند.
با هزار زحمت توانستم برای یکی از دوستان پدرم که میدونستم تو ایتالیاست تلفن بزنم و آدرس جایی را که بودم بدهم. او همیشه به خانه ما می آمد. میدانستم که گلویش پیش من گیر است. وقتی ازش کمک خواستم میآد و اومد. منو با ماشین سوار کرد وبه یک هتل برد!
البته بعدش با من خیلی دعوا کرد که چرا همینطوری و حساب نشده از ایران راه افتادم اومدم. یکماه بعد خودش مرا قاچاقی به اتریش آورد و توانستم اعلام پناهندگی کنم. بعدش هم مرابه یکی از کمپ های پناهندگی نزدیک وین بردند. یکسال آنجا بودم تا اومدم بیرون.
چرا
با پاسپورت و قانونی از کشور خارج نشدی؟ پدرت که اجازه میداد.
آره ولی دوستم سرباز بود پاسپورت نداشت. بقیه هم به
همچنین چون ما حدود ۵
تا مسافر بودیم. البته بابام بیچاره هی میگفت پاسپورت بگیرم ولی اون آقایی که مارو
می آورد گفت لازم نیست! پاسپورت ایرانی به درد نمیخوره، جایی که باهاش ویزا نمیدند
هیچ، باعث دردسر هم هست، چون اگه شما را پلیس بگیره میفهمه از کجا اومدین و دوباره
میفرسته همونجا!
آلمان هم که رسیدید پناهنده می شید دیگه پاس لازم ندارین! بعد هم دولت اونجا خودش همه چی بهتون میده!
از
اون پسر دیگه خبر نداری؟ میدونی زنده است یا مرده؟
زنده است. اونا که منو دزدیدند اونو همونوقت ول کردند.
یکی از هم سفرهامونو همین جادیدم، گفت بعدش با هم بودند تا خونوادش پول فرستادند و
اون از ایتالیا رفت. دنبال من هم گشته بود ولی آخه حیوونکی خودش هم غیر قانونی
اونجا بود! کاری از دستش برنمی اومد.
میتونم
بپرسم اولین بار کی رابطه جنسی داشتی؟
وقتی در ترکیه بودیم. اولین شبی که با هم در اتاق هتل
خوابیدیم چون قبل از آن همه اش تو کوه و دره بودیم و چند نفردیگه هم باهامون
بودند! من با اینکه عاشق دوستم بودم ولی ترجیح میدادم بازم صبر کنیم. میخواستم اول
به آلمان برسیم عروسی کنیم.
ولی او میگفت عزیزم آخه چه فرقی میکند! فکر کن ازدواج کردیم اومدیم ماه عسل!من اول یه کم عذاب وجدان داشتم. ولی وقتی تو ایتالیا بهم تجاوز کردند خدا را شکر کردم که دختر نبودم.
چند
بار بهت تجاوز شده؟
زیاد! مگه تجاوز چیه؟ وقتیه که باهات کاری رو میکنند که
نمیخوای تجاوزه دیگه. حالا چه دست و پاتو به تخت ببندند، چه باز باشه ولی
بهرحال نتونی از خودت دفاع بکنی! میشه دیگه راجع به این موضوع صحبت نکنیم؟
آره
ولی میدونی که به عنوان انسان این حق را داری که اجازه ندهی به تو دست بزنند. زن
باید با کسی رابطه داشته باشد که خودش میخواهد نه اینکه مجبور باشد.
این قشنگ ترین حرفیه که تو زندگیم شنیدم. اگر اینجور
میشد خیلی خوب بود ولی حیف! برای من که فعلا عملی نیست. شاید برای اون دخترایی است
که وضعشون خوبه ، نه ما فقیر بیچاره ها! اگرچه اونها رو هم فکر نکنم!
بعد
که به اتریش آمدی چکار کردی؟
اول که فرستادنم توی کمپ پناهنده ها. میگفتند این همون
کمپیه که زمان نازیها، اسرای یهودی رو توش نگه داری میکردند تا بعد دسته جمعی
بفرستند اتاق گاز! اونجا تو ساختمونی بودم که مال ایرانیها، هندیها و افغانیها بود. بین پناهنده های
ایرانی همه جور آدمی بود.
از مهندس و دکتر با خانواده هایشان گرفته تا آدمای خلاف. زن با بچه یا زن تنها هم زیاد بود ولی دختر تنها به سن من نبود. اوایل اونجا هرکس به آلمان میرفت مشخصات دوستم را میگفتم تا به او خبر برسد که من کجا هستم. همه اش فکر میکردم که اون میآد و منو از آن جای کثیف وحشتناک نجات میده. اوایل با یکی دو خانواده ایرانی بودم.
ولی بعد اونها رفتند و من تنها شدم و افتادم گیر بچه های ایرانی که هر دقیقه مزاحمم میشدند، شب بالای تختم میآمدند و یا داخل حمامم میشدند. هر چه بهشان میگفتم شما را بخدا من دوست پسر نمیخواهم. ولم کنید! توی سرشان نمیرفت. میان آنها یکی بود که از بقیه بهتر به نظر میرسید. فکر کردم که اگر او را انتخاب کنم بقیه راحتم میگذارند.
همینطور هم شد ولی بعد از دو ماه اون کارش درست شد و رفت و من باز تنها شدم و مزاحمت ها دوباره شروع شد. اینبار وضع بدتر بود چون میگفتند پس اهلش بودی و نمیگفتی! خلاصه مجبور شدم دومی را هم انتخاب کردم و بعد سومی… ولی در عوض دیگر راحتم گذاشتند. بهم کمک میکردند، نوار موسیقی، بلیط قطار یا گاهی حتی پول میدادند.
بقیه
زنها و دخترها ی ایرانی هم همین مسائل تو رو داشتند؟
نمیدونم. اگه تنها بودند که حتما داشتند. البته در اتریش
دختر و زن تنها زیاد است. آنها که اقامت قانونی دارند یا دانشجویند و …بهرحال یکجوری
با این مسائل برخورد میکنند.
ولی من سنم کم بود، تنها و بدون پول هم تو کمپ افتاده بودم، بدبختی که هم ایران و هم اینجا بلای جانم بود اینکه خوشگل بودم! برای همین بیشتر بهم گیر میدادند. حالا موهایم را کوتاه کرده ام قبلا تا کمرم بود همیشه دورم میریختم.
پدرم هیچوقت نمیگذاشت موهام رو کوتاه کنم. هر کاری میکردم باز از زیر روسری یک کمی اش می اومد بیرون. سرهمون یکذره مو، یک عالمه دردسر داشتیم! فرار کردم اومدم خارج آزاد بشم، نمیدونستم اینجا هم اسیریه!
تمام
مدت در کمپ بودی؟
نه، چند بار که بلیط قطار گیرم اومد رفتم وین را دیدم.
فکر میکردم اگر پناهندگی ام قبول شد میرم اونجا کار پیدا می کنم. همونوقت دولت
اتریش تصمیم گرفت کمپ ما رو خالی کنه. سیل پناهنده ها به اروپا سرازیر بود و جا
نداشتند، در عرض چند روز جواب منفی همه رو دادند دستشون و پناهنده های قبلی را مثل
زباله ریختند کنار خیابان.
همه
شوکه شده بودند و توی سرخودشون میزدند! فکر کن خارجی هستی، اقامت نداری در نتیجه
اجازه کار نداری، پول هم نداری، آقازاده هم نیستی که با چمدان پر از اسکناس آمده
باشی.
تو کمپ هر کی رو میدیدی صد دلار دویست دلار یا حداکثر
هزار دلار ته کیفش قایم کرده بود برای روز مبادا و روزا رو با جیره غذایی همونجا
سرمیکرد تا جواب پناهندگیش رو بگیره یا براش پول بفرستند و بره یه جای دیگه.
نمیدانم
بقیه با چه معجزه ای خودشون را نجات دادند ولی من نتونستم. فکرم کار نمیکرد. تمام
زندگی ام یک کوله پشتی بود با یک برگه پناهندگی که روی آن مهر رد خورده بود.
همونجا چند ساعت بهت زده ایستادم تا یکی از مامورها آمد
و مرا از کمپ بیرون کرد. یکی دلش برایم سوخت و یک بلیط بهم داد.
سوار قطار شدم و به وین آمدم. شب شده بود و نمیدانستم کجا برم، حتی یک خونه آشنا نبود که درش رو بزنم و کمک بخوام. همینطور بی هدف راه میرفتم. حالا اون وسط مریض هم شده بودم. ۴۰ درجه تب کرده بودم. سرم باد کرده بود و توش فقط یه فکر بود: برگردم ایران! همه نیرویم را جمع کردم و با کارت تلفن نصفه ای که داشتم به بابام زنگ زدم. تا گفت الو به گریه افتادم.
بیچاره او هم از آنطرف شروع کرد! بهش نگفتم چی شده فقط گفتم میخواهم بیام.
گفت
دخترم میدونی که من یک موی تنم راضی به رفتن تو نیود، خودت رفتی. حالا هم هروقت
خواستی برگرد.
گوشی را قطع کردم. فکر کردم حالا بخوام برگردم چطور برم؟
نه پاسپورت دارم نه پول بلیط. بعد هم ایران چکار میتونم بکنم؟ صدای پدرم خسته و
ناامید بود. بعدا فهمیدم که همونوقت خودش رو هم صاحبخانه جواب کرده بود! دیدم راهی پشت
سرم نیست. همانجا بلند شدم و برای اولین بار شروع به کار کردم.
با
تب و مریضی؟
آره داشتم از تب میسوختم. تمام پوست بدنم از درد تیر
میکشید! مردی که مرا به خانه اش برد بعدش خیلی ناراحت شد. منو برد دکتر و داروهامو
خرید. خانه اش بودم تا خوب شدم. بعدا باز هم او را دیدم.
با
او نماندی؟
نه. خودش هم نمیخواست. بازرگان بود و دائم میرفت سفر.
گفت اگر برای خودت خانه بگیری هر وقت اینجا باشم همدیگرو می بینیم و بهت کمک
میکنم. گفتم من مدرک شناسایی ندارم، نمیدونم چطور باید خونه پیدا یا اجاره کنم.
همه کارها رو برایم کرد. اجاره دو ماهم را داد. بعد از او باز هم کس دیگری را پیدا
کردم. این تنها راهی بود که برای پول درآوردن داشتم.
برای
آینده خودت چه فکری میکنی؟ میدانی که هر مهاجر سه گنجینه باخود دارد، Beauty, Bras and Brain )،زیبایی، نیروی کار و قدرت فکر، تو فعلا
فقط از زیبایی است که پول در میآوری. نیروهای دیگر هم داری که باید از آنها
استفاده کنی.
آره میدونم. یکی دیگر هم بهم گفت همیشه جوون و خوشگل
نیستی و این پولها هم همیشه نیست! خودم هم دوست ندارم این کارو بکنم. هیچوقت دوست
نداشتم. من همیشه دختر کاری بوده ام، آرزوم این بود که یک کاری داشته باشم که
هرروز صبح برم و عصر برگردم. البته بابام همه اش میگه درس بخون. ولی آخه چه جوری؟
با هزار بدبختی رفتم کلاس زبان. اگه بدونین چه جوری و درچه شرایطی زبان خواندم
باورتان نمیشود.
با اینحال از کلاس یک بار هم غیبت نکردم. الان آلمانی میفهمم و حرف میزنم! ولی حالا چه درس و چه کار اول باید اقامت اینجا را بگیرم. اقامت هم یا پول حسابی میخواد و یا ازدواج. بخاطر همین دارم قبول میکنم با یک اتریشی ازدواج کنم. ماه دیگه قرار است برویم ثبت کنیم. بعد هم میخوام برم دوره یکی دوساله یک رشته ای رو ببینم و بعد برم سرکار.
دوستش
داری؟
نه بابا! از حالا عزا گرفته ام چه جوری باهاش زندگی کنم!
دو سه روزش هم برام سخته چه برسه دو سه سال! اصلا پهلوی هم که راه میرویم به هم نمی
آییم! به خودش هم گفتم بخاطر اقامت است و بعد جدا میشویم. گفت برای من فرق
نمیکند.
مهم این است که چند سال پیش من هستی! خودم هم فکر کردم حالا که مجبورم این سه سال رو هم تحمل میکنم در عوض مادرم و بچه هایش را یکی یکی می آرم. البته اینجا هم آش دهن سوزی نیست ولی اقلا دیگر کتک نمیخورند!
اینجا
تو را میشناسند؟ میدانند چکار میکنی؟
کی ها؟ ایرانی ها که نه زیاد. اوایل که خانه گرفته بودم
بچه های ایرانی میآمدند. اینجا اکثرا آواره هستند، جایی رو ندارند برند! من درک
میکردم.
می
اومدند اولش کلی نصیحت میکردند که ناموست رو حفظ کن و … بعد چند روز میماندند و
هرچی توی خانه بود میخوردند و میرفتند. حالا اینا مهم نبود. همه بدبخت شده ایم
دیگه! ولی خونه م رو کرده بودند پاتوق! آدرسم رو که عوض کردم دیگه ندیدمشان!
الان هیچ دوستی ندارم. تنها دوستم بابامه! روزا هر وقت
دلم تنگ میشه براش تلفن میزنم، ولی اون بیشتر برام نامه میده. مینویسه دخترم،
مراقب خودت باش، سعی کن اصالتت را فراموش نکنی. به جایی برسی و مثل همیشه باعث
افتخار من باشی.
همه نامه هایش را دارم… بخدا اینجا همون جهنمه،
اتریش خوبه برای خود اتریشی ها، آلمان بهشته ولی برای آلمانی ها نه برای ما.
وقتی
مردانی که با آنها رابطه داری در مورد ملیت ات سوال میکنند چه میگویی؟
نمیدونم هرچی به فکرم برسد میگویم غیر از اینکه ایرانی
هستم! دلم نمیخواهد برای آنها اسم کشورم را بیارم آبروش بره. دلیل نمی شه آدم اگه
تنشو فروخت، همه چیزای دیگرش رو هم بفروشه ! من یه کم سبزه هستم. بیشتر میگویم
ایتالیایی یا اسپانیایی هستم. ولی بعضی هاشون شروع میکنند ایتالیایی حرف زدن و
اونوقت تق اش در میآید!
نمی ترسی از اینکه پدرو مادرت بفهمند چکار میکنی؟
نه. پدرم که امکان ندارد بفهمد. تمام دنیا هم برایش قسم
بخورند او باور نمیکند، میگوید من دخترخودم را میشناسم! مادرم هم بالاخره خودش زن
است. درک می کند!
اگر
خواهرهای کوچکترت بخواهند وارد حرفه سکس شوند به آنها چه میگویی؟
هیچوقت نمیگذارم. از یک خانواده یک نفر فدا بشه بسه!
برای
خودت هم چنین آرزویی داری؟
معلومه. من هنوز منتظر اون دوستم هستم. .کنار او خوشبخت
بودم. آنقدر به هم میآمدیم، عین یک کارت پستال عاشقانه بودیم. حیف تو ایتالیا کیفم
رو دزدیدند اگرنه عکس هامونو بهتون نشون میدادم! میخوام بعد که کارم درست شد یه
سفر برم آلمان شاید پیداش کنم. به دلم برات شده که یه روزی دوباره نگاهمون به هم
میافته.
نمیدونم شما به فال حافظ اعتقاد دارین یا نه. بابام خوب حافظ بلده یه دفعه گفتم تلفنی برام فال گرفت و یه شعرش اومد که دقیقا همینو میگفت! من به خاطر اون شعر از مادرم خواستم یک کتاب حافظ برایم فرستاد.
برای
آخرین سوال بگو آیا از اینکه از ایران خارج شدی پشیمان هستی؟
آره، مخصوصا من حساب نشده اومدم. همینجوری عشقی راه
افتادم غیر قانونی آمدم. برای همین خیلی سختی کشیدم. میدانید در این مدت چقدر
لحظات وحشتناک داشته ام که حاضر بودم نصف عمرم را میدادم در عوض ایران بودم. ولی… .
میگن دو تا رفیق بودن یکی آبادانی ،یکی تهرانی.
آبادانیه اسمش محمد بود تهرانیه اسمش علی.
اینا تو خدمت با هم دیگه خیلی جورن، طوری که اگه دو ساعت همدیگرو نبینن نگران حال همدیگه میشن.
میگذره و 2 سال خدمت اینها تموم میشه
دم در همون پادگان که میخوان باهم خداحافظی کنن، تهرانیه به آبادانیه میگه: محمد خدمتمون تموم شد رفاقتمون تموم نمیشه هر موقع کار خوب خواستی بیا تهران.
آبادانیه بهش میگه من پولو پله ندارم ولی هر موقع زن خوب خواستی بیا آبادان من برات زن میگیرم.
میگذره و بعد از یک سال تهرانیه هوس زن گرفتن میکنه میره کجا میره آبادان.
دنبال خونه رفیقش میگرده میبینه یه خونه فقیرونه است و تشکیلاتی نداره.
در میزنه محمد میاد دم در سلام و احوالپرسی و تحویل گرم یک هفته مهمون نوازی.
بعد از یک هفته علی به محمد میگه محمد قرار نبود برای من زن بگیری بهش میگه چرا میگه بریم برای من زن بگیر.
میره تو دوست آشنا همسایه رفیق هر کیو میگرده تهرانیه نمی پسنده.
بعد از یک هفته تهرانیه دم در خونه آبادانیه داره باهاش خداحافظی میکنه بهش میگه تو به قول خودت وفا کردی اما من نپسندیدم تو همین حین یه دختری از همسایگی آبادانیه میاد میره تو خونه آبادانیه، دختر خوشگل، سنگین، رنگین بهش میگه محمد من این دختر رو میخوام الان دختره چیه آبادانیه میشه؟
نامزده آبادانیه میشه.
با خانواده ها صحبت میکنه با نامزده صحبت میکنه بدون اینکه تهرانیه بفهمه دست دختر رو میذاره تو دست پسره و میفرستتش بره تهران.
بعد از یک سال پسره گوشه گیر شده معتاد شده مادرش بهش میگه زنتو دادی رفت برو ببین رفیقت بهت کار میده.
میره تهران دنبال خونه رفیقش. میبینه یه ساختمونه، عظمت، تشکیلات، همه چی داره.
زنگ و میزنه یکی آیفون و بر میداره میگه که سلام علی من اومدم بهش میگه برو آقا من تورو نمیشناسم
قطع میکنه.
این میگه من حتما چون صدام عوض شده این منو نشناخته دوباره زنگ میزنه میگه علی منم محمد از آبادان اومدم بهش میگه آقا برو من اصلا رفیقی به اسم محمد ندارم.
این میگه رفیقم نامردی کرد برمیگرده که بیاد خسته شده بوده میشنه تو یه چمنی روبروی ساختمون .
داره خستگی شو در میکنه میبینه سه نفرن قیافشون به دزدا می خوره دارن میان طرفش. این به خودش میگه اینا منو میزنن پولامم میبرن میرن، حداقل بزار صداشون کنم پولارو بهشون بدم کتک رو نخورم.
صدا شون میکنه بهشون میگه این پوله برگشتمه میخوام بر گردم آبادان با چند تیکه نون اگه میخواین ببرینش ببرین دیگه کتکم نزنین.
اینا میگن نه الان که اینطوری شد ما تازه دزدی کردیم بیا این پنجاه هزار تومنم ماله تو.
پولو بهش میدن، این میگه میرم یه دست کت و شلوار میگیرم یه حموم عمومی میرم یه اصلاح میکنم برمیگردم آبادان به مادرم میگم رفیقم بهم کار داد من نخواستم، نگم رفیقم نامردی کرد
میره یه دست کت و شلوار میگیره حموم عمومی میره اصلاح میکنه داره بر میگرده که سوار ماشین بشه یه خانومی با ما شین براش بوق میزنه. آقا بیا سوار شو!
آبادانیه میگه خانوم برو تورو خدا من بچه تهران نیستم بچه شهرستانم زودم گول میخورم از همه آدمام گول خوردم دیگه تو گولم نزن
زنه پیاده میشه بهش میگه آقا من از تیپ و قیافت خوشم اومده میخوام برام کار کنی بیا برام کار کن.
میره جایی که زنه کار میکنه یه پوشاک زنجیره ای داره زنه. یه قرفرو میده دسته پسره از برکت دست پسره کار زنه میگیره بعد از شش ماه زنه بهش میگه خوشم اومد واقعا مردی اگه دوست داری بیا دخترمم بگیر دخترشم میگیره.
میگذره بعد از چند وقت دختره بهش میگه محمد یه مجلس شرا بخوری داریم بالای شهر میای بریم؟
بهش میگه بریم.
میرن یه گوشه مجلس میشینن. اون گوشه مجلس کی نشسته؟
نامزد سابق آبادانیه که الان شده زن تهرانیه.
آبادانیه میگه ساقی اول من میگن بگو. میگه: بزنین به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش وفا نکرد. همه میزنن.
میگه: پیک دوم و بزنید به سلامتی اون سه تا دزدی که به دادم رسیدن و بهم پول دادن. پیک دومم میزنن.
میگه: پیک سومم بزنید به سلامتی این زنی که بهم کار داد و این دختری که زنم شد.
خوب هرچی بود به تهرانیه پرونده بود. تهرانیه بهش برمیخوره میگه ساقی دوم من.
میگه: پیک اول و بزنید به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش وفا کرد.
همه پیک و میزنن.
میگه: پیک دوم و بزنید به سلامتی اون سه تا دزدی که دزد نبودن من فرستادمشون. پیک دومم میزنن.
میگه: پک سومم بزنید، قسم خورده بودم نگم ولی میگم، پیک سومم بزنید به سلامتی اون زنی که مادرمه و اون دختری که خواهرمه.
اینو خیلی وقته که شنیدم ولی گفتم شاید بعضی از دوستا نشنیده باشن واسه همین گذاشتمش!
IN THE LIFE JUST LOVE
عشق چیه که همه رو اسیر کرده ؟
اونیم که اسیرش نشده از بهترین طعم زندگی عقب میفته و آدم نیست ؟؟؟
معنی عشق رو هیچ کس نمیفهمه تا عاشق نشده
میخوام واستون از عشق بگم ( داستان زندگی خودم ) :
این داستان داستانی غم ناک است
البته بستگی به شخصی داره که چطور میخونه
اگه خودشو جای شخصیت من بزاره مطمئنن گریه میکنه
واقعا نمیدونم چی شد یهو ! من خیلی حساس بودم روی شخص مورد نظرم که میخوام انتخاب کنم ولی این چه جور شد دست من نبود . اگه... ای خدا این کاری که با من کردی حقم بود ؟؟؟
شروع :
آخ آخ آخ ای کاش توی عروسی داداشم نبودم و یا ای کاش مرده بودم و یا ای کاش ای کاااش !!!
مهمان ها یکی یکی به مجلس عروسی می آمدند و من و داداش بزرگم دم در برای خوش آمد گویی با مهمانان احوال پرسی میکردیم.اومد،کسی که نباید میومد اومد.با نگاه اول چشم تو چشم همدیگه با سری پایین و مظلومانه نگاهی به چشمانش کردم و اسیر عشقش شدم.عشقی که ای کاش نبود.صدای ارگ رقص نزدیکان و لبخند نزدیکان از خوشحالی جشن همه و همه برای آغاز محیط عشق کافی بود.این عشق فقط با یک نگاه کوچیک شروع شد تا خود کشی.هه توی میکروفون صدام کردن که برقصم داداشم دسمو گرفت و اومدم وسط آخ چقدر خوب بود 2 سال پیش چقدر ناز بود دستانی که توی دستای خودم گرفته بودم و رقسی عاشقانه وااااااااااای . اگه بدونین چه حسیه وقتی کسی رو که با یه نگاه تو دلت جا بشه بهش نزدیک باشی و بغلش کنی واااااااای نمیتونم فراموش کنم اون روزهارو . هیچ وقت . در حال رقصیدن بودم که مامانم رعنا رو آوورد وسط تا بلند شد مثل داستانها مثل فیلم ها ، فقط خیره یک جا ایستاده و رو به روی رعنا . دختری که این همه علاقه رو بهش داشتم اسمش رعنا بود.موقع رقصی بود به اسم دستمال بازی که یه حلقه دور هم جمع میشدیم و با دستمال میرقسیدیم و دستا به هم داده بود . اون شوق اون زمان تصور دوباره اش سخته واسم . تا سرم رو تکون دادم با یه سلام خیلی نرم و یه اخم شاد و یه لبخند که نصیبم کرد با دستی که توی دستام گذاشته بود بهم فهموند که آره منم ازت خوشم اومده . همین کافی بود واسم.بعداز لمس دست و گرفتن دستش تا ناز کردم با شستم روی دستشو دستشو آروم از توی دستم با یه ناز و لبخند کوچیک کشیدومنم احساساتم دم به دم زیادتر میشد.موقع شام از بس شلوغ بود هرکی به هرکی بود و منم رفتم کنارش و از سلام شروع کردم . با صدایی لرزان واسه اولین بار باهاش صحبت کردم : خوبی ؟ میتونم کنارت شامم رو بخورم ؟ گفت بخور چه چیکارت دارم ! بعداز دو دقیقه سکوت نگام کرد و گفت : غذا نمیخوری من بخورم ! خندیدم و خوردم . یکجا بهش خیره شده بودم غذارو فراموش کرده بودم . متوجه من شده بود . خلاصه با کمال پررویی بهش گفتم میشه شمارتو اشته باشم آخه دوست دارم بیشتر بشناسمت ! گفت وا ! واسه چی منو بشناسی ؟ گفتم ازت خوشم اومده . دهنش بسته شد و یه لبخند شیرین و کوچیییک زد و گفت باید برم پیش بابامینا کاری نداری ؟ گفتم پس یهو گفت آهان یادم رفت اممممم تو مارتو بده من ذخیره کنم خودم اس ام اس میدم اگه شد ! شمارمو دادم و منتظر شدم با یه عالمه فکر و خیال . عروسی تمام شد یکی یکی همه رفتن و برگشتیم خونه . اون شب خوابم نگرفت ساعت ۴:۳۰ بود اس داد گفت سلام تمام شب داشتم فکر میکردم توی اولین اس ام اسم چی بگم و گفتم همین که الان دادم خوبه . بگذریم رعنا هستم خوبی ؟ اصلا بیداری ؟
تو فکر بودم که چی جوابش بدم ؟ چی بگم ؟ در حالی که از رو تخت دراز کشیده بودم یه دفعه با خودم گفتم بلند شم و آروم و با دقت جواب بدم . وااای که نمیدونین چقدر طول کشید تا فکر کنم چی بگم و آخرش مثل خودش جواب دادم و گفتم سلام خوبی ؟ ببخشید دیر جواب دادم آخه وقتی دیدم اسمتو جا خوردم و داشتم فکر میکردم چی بگم ...
خلاصه بعد از یه مدت اس ام اس بازی بیرون رفتنامون شروع شد.کم کم همه فهمیدن و وقتی زن داداشم فهمید گفت این دختر خرابه و ... خیلی حرفای دیگه که منو منصرف کنه . اما من عشق کورم کرده بود و حرف هیچ کس واسم مهم نبود.خلاصه روز به روز علاقه شدیدتر میشد.قضیه خیلی جدی شد . با بابام صحبت کردم و اوایل قبول نکردن آخه پدرش معتاد بود و وضعیت مالیشون در سطح ما نبود ولی عاشقی این چیزا حالیش نمیشه.بعداز اسرار های من بابا مامان زن داداش و داداش وسطیم رفتیم خاستگاری ( داداش بزرگمم راضی نبود سر کار هم بود که نیومد ) آخ ای کاش پام قلم میشد و نمیرفتم . ای کاش ! هه . چه فایده قصه خوردن ؟ پدر معتادش گفت خدمت گفتم اگه اون بگه میرم گفت من میگم گفتم اگه واسه پول و کار خداروشکر وضعمون خوبه بعد که اونم گفت گفتم باشه . برج ۵ / ۶ بود دفترچمو پر کردم و برج ۷ اعزام شدم واسه آموزشی و بعد از ۲ ماه رفتم سر یگان خدمتم . تمام مدت مرخصی ام رو کنار رعنا بودم . اینقدر دوسش داشتم و اطمینان کورکورانه که باهاش سکسم داشتم که همه علاقه به جا مانده مال همون سکسای لعنتیه . بریم آخرای داستان و از همه جزییات بگذریم . ولی نه بزار اینو بگم که تمام شهر رو با اون گشتم که الان از درد خاطره ها رو به نت آووردم و بیرون نمیرم و با همه قطع رابطه کردم.برج ۵ از خدمت واسه قافل گیر کردنش وقتی مرخصی گرفته بودم و از آبادان محل خدمتم به اهواز میرفتم و بی خبر واسه سورپرایز کردنش رفتم خونشون درو باز که کرد با حالتی پریشون نگام کرد و جلو در ایستاده بود و منم پررو به زور رفتم تو . وقتی رفتم تو یه پسره قریبه رو دیدم کنار آجیش و خودش هم با لباس تقریبا سینه باز جلوی اون . تا دیدمش آن چنان چکی زدمش که هنوز که هنوزه گرمی شدت محکمی دستم به روی گونه اش سرخ شدن لپاش رو یادمه ُ آن چنان صدایی داد که از یاد بردنش سخته . تا زدم زدم بیرون . به بابامینا چیزی راجع به پسره نگفتم و گفتم خوشم نمیادو از این حرفا و گفتم بریم بهم بزنیم . فردای اون روز سه شنبه رفتیم واسه بهم زدن کامل رابطه . خیلی راحت بهم زدم و اومدیم بیرون . من حالم ناخوش بودو رفتم جایی نشستم واسه سیگار کشیدن بلکه کمی آروم بشم .
اون روز خونه نرفتم و توی پارک خوابیدم و گوشیمو خاموش کردم . بعد از کمی که گذشت یکم فراموش کردم و راحت بودم . خدمتمم برج 11 -1389 تمام کردم
اومدم خونه رفتم سرکار . از ۱ ماه پیش اوایل سال ۹۰ از سینزده بدر ( که پارسال ۱۳ رو با اونا رفتم ) خواب دیدن و فکر اون افتاد تو مخم و ولم نمیکنه و نکرده . بیشتر مواقع با خواب اون از خواب میپرم بیشتر روزها وقتی کسی حتی خانواده ام صحبتی میکنند که کوچیکترین اشاره ای بشه به اون من میرم تو دپرسی و حالم گرفته میشه . واقعا خسته شدم از زندگی . اون موقع که باهاش بودم فکر میکردم دیگه همه چی دارم . یه عشق ناز یه رابطه لاو وااای که چه اشتباهی کردم که الکی الکی عاشق یه آشغال شدم . حیف . بعضی اوقات یاد روزهای خوب که میوفتم حرص میخورم که چطور و چرا الکی عشق پاکمو گذاشتم واسه یه عوضی به تمام معنا
تنها کسی که نزدیکشم و باهاش دردو دل کردمه دوستم صادقه که به اونم اس داده بود میخواست دوست بشه . نمیتونم خاطرات رو فراموش کنم . یک روز اینو به صادق گفتم و اون گفت که اگه رابطه ای از نوع با یه شخص جدید یه رابطه عاشقانه و عاقلانه یه رابطه که واسه آیندت باشه داشته باشی تمام خاطرات جدید با کمی زمان کنار گذاشته میشن اما بازم فراموش نمیشن . به صادق گفتم کی میاد با من وقتی داستنمو بشنوه ؟ گفت کسی که فکر نمیکنی وجود نداره یه جایی وجد داره و دنبال تو میگرده . پس منم با همین بهونه اومدم توی نت تا شاید از اینجا کسی رو پیدا کردم که عاشق خودم باشه و خودم و عشق بینمون واسش مهم باشه.
س: نام و مشخصات خود را بنویسید؟
ج: مصطفی…، بیکار، چریک.
س: طریق آشنایی خود را با مرضیه شرح دهید؟
ج: با دوستم حسن برای پخش اعلامیه سر کوچه فشاری قرار روزانه داشتیم. شیوه قرار طوری بود که مثل جوان های دخترباز لباس می پوشیدیم و سر کوچه می نشستیم. روز دومی که سر کوچه فشاری نشسته بودیم، صحبت از آن بود که اعلامیه ها در یک مسافرخانه با پلی کپی دستی چاپ شود ؛ که یک ماشین شخصی به ما شک کرد. دوستم حسن احتمال داد گشت ساواک باشد. برای رد گم کردن به دسته دخترهایی که از دبیرستان بر می گشتند نگاه کرد و به من گفت " مصطفی نگاه کن تا وضعیت عادی شود." سرم را بالا آوردم و به ظاهر به دخترها اما در واقع به نوشته دیوار روبرو نگاه کردم. " تخلیه چاه، فوری " یک شرم ذاتی و میل به مبارزه، احساسات دیگر را در من تحت الشعاع قرار داده بود. دخترها رفتند و ماشین شخصی هم رفت. در حالی که آدم های تویش تا آخرین لحظه به ما برّ و برّ نگاه می کردند. روی سکوی یک مغازه نشستیم. حسن گفت " پارچه ململ برای چاپ دستی بهتر از چیت است. مرکب پلی کپی راحت تر عبور می کند. اعلامیه های بار پیش خوب از کار در نیامده. دوباره صدای توقف یک ماشین آمد. من سرم را بالا آوردم که ببینم همان ماشین نباشد ؛ یک تاکسی مسافرانش را پیاده می کرد. از کنار تاکسی متوجه دختری شدم که به من نگاه می کرد. برای یک لحظه نگاه ما در هم گره خورد. دختر دو سه قدم دور شد اما برگشت و یکراست به سمت ما آمد. طوری به من نگاه می کرد که انگار مرا می شناسد. حسن هم متوجه دختر شد که داشت کتاب هایش را از دست راستش به دست چپش می داد. بعد بی مقدمه یک سیلی به صورت من زد. حسن جا خورد. دختر گفت " خجالت نمی کشی؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟ می گم بابام پدرتو در بیاره، " حسن بلند شد، جلوی دست او را گرفت و گفت: " خانوم اشتباه گرفتی." دختر گفت " من اشتباه گرفتم؟! یک ماهه دنبال من می افته." و رفت.
کمی شوکه شده بودم. از خجالت تا گوش هایم سرخ شد. حسن گفت " می شناختیش؟" گفتم " به جان تو نه، عوضی گرفته. باور می کنی؟" خندید و گفت " معلومه وضع ظاهرمون خوب به دختربازها می خوره."
ولی دلچرکین بودم. به خودم گفتم نکنه حسن فکر کنه من هنوز جذب مبارزه نشدم. اینه که گفتم " از فردا دیگه اینجا قرار نگذاریم." حسن گفت " می ترسی بازم بیاد سراغت؟ " گفتم " حوصله این حرف ها رو ندارم. محل مناسبتری نمی شه برای قرار داشت که از این حرف ها پیش نیاد."
فردا سر کوچه صفاری قرار گذاشتیم. باز وسط های صحبت بودیم که همان دختر پیدایش شد. کمی از دور نگاه کرد. دو سه قدم رفت، باز برگشت و به سمت ما آمد. به حسن گقتم " باز اومد این دفعه جوابشو می دم." گفت "خودتوکنترل کن." دختر جلوی ما ایستاد. کتاب هایش را دست به دست کرد و گفت " چرا ولم نمی کنی؟" بلند شدم ایستادم. حسن منو نشوند و گفت " خانوم دیروز گفتم که عوضی گرفتی." دختر گفت " هیچم عوضی نگرفتم. این هی دنبال من می افته که عاشق چشم های سیاهتم. می خوام تورو بدزدم با خودم ببرم." گفتم " حسن این لباس قرمساقیو تو تن من کردی." حسن گفت " آروم باش." و دختر را کشید کنار با او حرف زد و او را دست به سر کرد. گفتم " حسن دیگه حوصله چنین محمل شریفی رو ندارم. می خوای عادی سازی کنی، با یه چرخ طوافی حاظرم لبو بفروشم، تا صحبت کردن ما توی خیابون جلب توجه نکنه. اما این جوری شو دیگه حاضر نیستم."
روزهای بعد من لبو می فروختم و حسن می آمد به هوای لبو خوردن لابلای مشتری هایی که رد می کردم قرارو مدارش را می گذاشت و می رفت. روز پنجم دختر آمد. ایستاد تا یک مشتری لبویش را خورد و رفت. بعد گفت " پس کی می خوای منو با خودت بدزدی و ببری؟" سرمو بلند کردم و با عصبانیت تو چشماش نگاه کردم. می خواستم با لبوهای داغ توی سرش بزنم. دیدم دارد گریه می کند. چشم هایش برق غریبی داشت. دستم را گرفت و بوسید. عاشقش شدم.
س: آیا منکر این هستید که رابطه شما یک رابطه سیاسی بوده تا یک رابطه عاشقانه؟
ج: مرضیه در رشته ادبیات درس می خواند و من برایش اهمیت یکی از عشق های اساطیری را داشتم. لیلی و مجنون، شیرین وفرهاد. اما من برای زندگی کردن ساخته نشده بودم. دیدن فقر یک گدا در گوشه خیابان مرا بیشتر متأثر می کرد تا زیبایی یک دختر. اما منکر نمی شوم که من هم عاشق معصومیت دو چشم او شده بودم. آدم مذهبی ای هستم. به چشم های او حتی با اکراه نگاه می کردم. چون می دانستم ازدواجی در کار نیست. اما چشم هایش در خیالم مرا راحت نمی گذاشت. سعی می کردم او را تحریک نکنم. ابتدا او برایم نامه عاشقانه می نوشت و من به او اعلامیه می دادم. بعدها او از من اعلامیه می خواست و من به او نامه عاشقانه می دادم. او می گفت " شاه خیلی بد است، چون مانع ازدواج ماست." وگرنه او هیچ وقت یک عنصر سیاسی نبود. اگر من یک ساواکی بودم او طرفدار شاه می شد. در واقع او یک دختر احساساتی بود که به جای غذا قطعات ادبی می خورد.
س: اگر رابطه مرضیه با تو فقط عاشقانه بود، چطور پایش به خانه امن باز شد؟ و چرا در همان خانه دستگیر شد؟
ج: آدرس را من به او ندادم. مرا تعقیب کرده بود. یک روز زنگ زدند و من ترسیدم. چون هیچ کس حتی دوستان مبارزم آدرس خانه امن را نداشتند. کلتم را آماده کردم و پشت پنجره سنگر گرفتم. بارها زنگ زده شد. خودم را به پشت بام رساندم تا فرار کنم. فکر می کردم آن جا هم محاصره شده باشد ولی خبری نبود. از لب پشت بام نگاه کردم، دیدم مرضیه است. یک دسته گل توی دستش بود.
س: آیا رابطه نا مشروعی در آن خانه با هم داشتید؟
ج: من این نوع احساسات را در خودم می کشتم. او به پای من می افتاد. دو بار هم موهای سرم را نوازش کرد. همیشه می گفت " من شیفته موهای شوریده تو هستم." تعدادی از نامه های ما دست شماست و هر چیزی را درباره رابطه من و مرضیه توضیح می دهد. نامه های مرا از کیف مرضیه و نامه های او را از کشوی کمد من برداشته اید.
2
نامه پنجم:
مرضیه من!
تو آتشی هستی که ماههاست در من روشن شده، شدت گرفته و حالا دیگر جانم را می سوزاند. یک احساس فراموش شده انسانی، در من با تو بازگشته است: عشق، عشقی نه چنان که بخواهد با ابتذال سکس فروکش کند. احساس مقدسی که روح مرا مشتاق پاک ماندن ابدی می کند. بزرگترین گناه و دلمشغولی من وقتی است که به تو نگاه می کنم. از یک فاصله دو سه متری ؛ چنان که به یک تابلوی نقاشی خیره شوم. تابلویی درباره آب که تشنه ای به تماشا نشسته باشد. اما حتی بوسیدن و لمس کردن او چاره کار نیست. خوردن تابلوی آب را می ماند به جای نوشیدن آب. من هر لحظه عطشم از تو بیشتر می شود. این عشق، یکسره تشنگی است. حالا تازه می فهمم که من به تشنگی محتاج ترم تا رفع عطش. به عشق نیازمندترم تا به وصل. به دوری تا رسیدن. دوری، اما نه چنان دوری ای که بی قرار و رسوایم کند. همان چند قدم فاصله. اسم خوبی یادم آمد " مرضیه عشق تلخی است که من عمرم را با سه قدم فاصله از او طی خواهم کرد." دلم می خواهد ساعت ها بنشینم و در چشم های تو ـ که همیشه خودم از خودم دریغ می کنم ـ خیره شوم و در یک خلسه غریب گم شوم. اما به جای هر درهم پیچیدنی، هر بوسه و هماغوشی ای، هر تماس مهربانانه دستی، تنها روبرویت بنشینم تا نگاهت کنم و چشمهایت را رو به من باز نگهداری تا مستقیم به آن دو نی نی معصوم سیاه و کوچک که هاله سفیدی آن را از قاب مژگانش جدا کرده نگاه کنم. به آن دو نی نی معصوم و خمار و وهم زده که مرا از عالم واقع به دنیای خیال های قشنگ می برد ؛ چنان که گویی پاهایم بر ابر راه می روند و تنم مورمور می شود. خدایا من از مرضیه نا تمامم، مرا از او تمام کن ؛ اما فقط بگذار رختخوابِ زمینی وصل این عشق آسمانی، تشک چشم هایم باشد. خدایا یک ذره کوچک و نا چیز از هستی تو آنقدر زیباست که مرا این چنین مشتاق و از خود بیخود کرده است. در مقابل همه زیبائیت چکنم؟ مرضیه، مظهری از زیبایی توست در حوصله فهم من. ستایش من از زیبایی معشوقم، ستایشی از توست. این نی نی چشم های معصوم، قداست و پاکی و منزهی توست. مرضیه تویی خدای من.
" مصطفی "
نامه نهم:
عزیز دلم مصطفی !
چرا هر چه بیشتر به دنبالت می گردم کمتر تو را می یابم؟ ای کاش ترا ندیده بودم. ای کاش تو مبارز نبودی. ای کاش من همسر تو بودم تا شب ها که خسته از بیرون به خانه می آمدی، سرت را بر سینه من می گذاشتی و همه آن چه را در روز کرده بودی، شنیده بودی، گفته بودی، یا آرزو کرده بودی، برایم بازگو می کردی. ای کاش لب هایت را کنار گوشم می گذاشتی و از حرف های دلت برایم نجوا می کردی و من می شنیدم و موهای شوریده ترا نوازش می کردم و از آن چه آرزو داشتم برایت می گفتم. آرزویی که همه اش خودت بودی. آن چه داشتم تو بودی و آنچه باز می خواستم تو بودی.
" مرضیه "
نامه سیزدهم:
زیباتر از زیبایی، مصطفای من!
اگر بدانم ده روز مرا نمی بینی، بی تاب دیدن یک لحظه ام می شوی، ده روز دوری ترا با خون جگر تحمل می کنم تا آن یک لحظه بی تابی ات را ببینم. الان یاد وقتی افتاده ام که روسری ام را باز کرده بودم و تو می توانستی صورت و گردنم را در یک نگاه ببینی و نمی دیدی. دلم می خواست تو به این تصویر نگاه کنی و من به چشم های تو. اما تو چشمهایت را از خجالت چشم های خدا دزدیدی.
اکنون ترا ندارم اما سینه کاغذ گوش توست و نوک قلم، زبان من و حرف های دلم چون نسیم از میان گردن و موهایت می دود. ولی به جای آن که تن تو مورمور شود، تن نسیم مورمور می شود. بادی که به تو می وزد، خودش را از تو خنک می یابد. آفتابی که بر تو می ریزد، خودش را روشن و گرم می بیند. حالا یاد انگشتانت افتاده ام وقتی با آن ها موهای سرت را شانه می کردی. یاد شلوار وصله دار سربازیت افتاده ام که به یاد مردم می پوشی. ای کاش مردم نبودند و تمام تو مال من بود. من هم از تو ناتمامم تو برای من غزلی هستی که یک مصرع از آن را خوانده ام. داستانی هستی که یک شماره از پاورقی اش را خوانده ام. شماره های دیگر آن مجله را همه گم کرده اند. بقال ها توی اوراق آن قصه بلند، پنیر پیچیده اند. و لبو فروش ها لای اوراق آن مجله لبو به دست بچه های دبستانی داده اند. دلم لبو می خواهد. لبویی که تو پخته باشی. دلم می خواهد به جای نامه عاشقانه برایم اعلامیه بیاوری، تا بدانم شاه بد است. مسخره ام نکن که می گویم شاه خوب است. اگر او نبود تا مانع ازدواج من و تو باشد، آیا عشق ما اینقدر بزرگ می شد؟ حسرتم از تو ابدی است عشق شیرین من.
" مرضیه "
نامه هفدهم:
جان من، مرضیه!
از پیکرم به در شو. گفتی که دیگر طاقت این بازی قهر و آشتی را نداری و مرا ترک می کنی. می روی تا پیش دوستت از تئوری " سه قدم فاصله با معشوق " شکایت کنی.
بیهوده کوشیدم تا برایت استدلال کنم که این کار صلاح نیست. صلاح همان است که دل تو گواهی می دهد. من ترا به عشق آینده ات بخشیده ام. برای من دفاع از آزادی تو کافیست. می دانی که عادت ندارم قناری های قشنگ را در قفسی از میخ اتاقم بیاویزم که زیبایی را به اتاقم آورده باشم. تو جان منی، اما اگر خواستی چون نسیم که از صبح باغچه می گریزد، بگریز. همین که از عشق تو جان من بزرگ شد، مرا کافی است. من آبستن یک آدم دیگری هستم از خودم. دیر یا زود آن مصطفای دیگر به دنیا می آید و من از پیش تولدش را جشن گرفته ام. حتی انقلابی که در درونش هستم این اندازه مرا متحول نکرده است که تو کردی. "تو دست هایت را در باغچه دل من کاشته ای." و دو بوته یاس آن توی دلم گل داده است و همه فضای جانم را معطر کرده. همه در و دیوار این خانه امن، بوی ناامنی عشق ترا گرفته. فکر می کردم بوی باروت آن را پُر کند. از این پس هزاران نامه دیگر برای تو خواهم نوشت اما خودم آن را خواهم خواند. " صمیمانه ترین نامه ها، آنهائیست که برای هیچ کس نوشته می شوند. راست ترین نامه ها همین هایند." از روی عشق خودم به تو، عشق به انسان را آموختم. و بی پروای از هر چیز از روی همین مدل آن را به همه سمپات هایم خواهم آموخت. دیگر کسی را که تجربه عشقی ندارد، عضوگیری نخواهم کرد. عشق های بزرگ را از عشق های کوچکتر باید بنا گذاشت. عشق به خدا، عشق به مردم و عشق به مبارزه را از همین تمرین ها باید شروع کرد. به یاد تو دو گلدان یاس سفید و یک چراغ رومیزی خریدم تا نور و بوی ترا استشمام کنم.
" مصطفی "
هجدهمین نامه:
جان من!
بدان که بی قلب نخواهم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی نخواهم کرد. دوست دارم آن هیچ کسی باشم که نامه هایت را برایش می نویسی و ای کاش آن هیچ کس اجازه خواندن نامه هایت را داشته باشد. تو به من آموختی که عشق با عشقبازی متفاوت است. عشق دست خود آدم نیست. بی خبر و بی اراده می آید، اما عشقبازی دست خود آدم است. من از آن چه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان بزرگوار کرده که نمی توانم راضی باشم مثل دیگران در بستر معشوقم بخوابم. من و عشقم یک وجودیم. ما در هم می خوابیم. دلم برای آن هایی می سوزد که پایبند عشق هایی هستندکه با عشقبازی اثبات می شود. من عشق را یافته ام، معشوق بهانه است. اگر تا هفته دیگر طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم.
" مرضیه "
نامه بیست و سوم:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید.
باغ صد خاطره خندید.
عطر صد خاطره پیچید.
یادم آمد:
که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم (کوچه صفاری را یادت هست؟ )
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان، ریخته در چشم سیاهت
من، همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام.
خوشه ماه فرو ریخته در آب.
شاخه ها دست برآورده به مهتاب.
شب و صحرا و گِل و سنگ، همه دل داده به آواز شباهنگ.
یادم آمد:
تو به من گفتی از این عشق حذر کن.
لحظه ای چند بر این آب نظر کن.
آب آئینه عشق گذران است.
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است.
باش فردا که دلت با دگران است.
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن.
با تو گفتم:
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
روز اول که نگاهم به تمنای تو پر زد،
چو کبوتر لب بام تو نشستم.
تو به من سنگ زدی من نرمیدم، نگسستم.
باز گفتم:
که تو صیادی و من آهوی دشتم.
تا بدام تو در افتم، همه جا گشتم و گشتم.
حذر از عشق ندانم، نتوانم.
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
اشکی از شاخه فرو ریخت.
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت.
اشک در چشم تو لرزید.
ماه بر عشق تو خندید.
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم.
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم.
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم.
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم.
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.
" مرضیه بی مصطفی "
بیست و نهمین نامه:
بیستون ماند و بناهای دگر گشت خراب
این در خانه عشق است که باز است هنوز
او رفت و من،
زین پس با یاد او به خواب می روم، خواب او را می بینم و با یاد او از خواب برمی خیزم. نه من، که دو گلدان این اتاق، به یاد او گل خواهند داد. و یاس های سفید بوی او را در فضا منتشر می کنند. نور روشنی او را گسترش خواهد داد. و سکوت سنگین این اتاق، سکوت او را فریاد می کند. با شاه مبارزه می کنم نه برای فقری که آورده، نه برای آزادی هایی که گرفته، به خاطر همه عشق هایی که به هجران نشانده است.
رفت
و نمی دانست که بی او،
برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر، برای شنیدن یک آواز و برای شلیک یک گلوله چقدر تنها مانده ام.
" مصطفی "
3
روایت حسن از سلول شش بند سه کمیته مشترک ضد خرابکاری:
روزی که مرضیه را به سلول کنار سلول ما آوردند، من هنوز بازجوئیم تمام نشده بود. شلاق زیادی خورده بودم. و پایم پانسمانی بود. علت لو رفتن گروه را نمی دانستم. اما کم کم متوجه شدم که همه کسانی را که من می شناخته ام و مرتبط با گروه بوده اند دستگیر کرده اند. مرضیه ساده ترین سمپات این تشکیلات بود. من حتی از این که مصطفی توانسته بود او را جذب جریانات سیاسی کند، تعجب می کردم. بخصوص با آن آشنایی مضحک خیابانی. می توانستم بفهمم که قضیه بیشتر یک حالت عاطفی دارد. چند بار هم به مصطفی گفته بودم " مواظب باش " و او گفته بود " مواظبم " خیلی دلم می خواست از مرضیه علت دستگیری اش را بپرسم. اما وضعیت بند طوری بود که نمی توانستیم از این سلول به آن سلول حرف بزنیم. حتی اگر کسی قرآن یا آوازی را با صدای بلند می خواند، تنبیه می شد. چند بار از این طریق اطلاعات رد و بدل شده بود و نگهبان ها سخت مراقب بودند. در سلول کوچکم که یک و نیم متر عرض و دو متر طول داشت، سه زندانی دیگر هم بودند که پای هر سه پانسمانی بود و از شکنجه زیاد نمی توانستند روی پاهایشان راه بروند و هر چهار نفر نشسته، نشسته خود را روی زمین می کشیدیم. نگهبان ها چهار ساعت یک بار عوض می شدند و هر کدام یک بار در سلول را باز می کردند تا به دستشویی برویم. بعضی ها از آن سوی بند شروع می کردند، بعضی ها از این سمت. این است که گاهی بین دو بار دستشویی رفتن یک سلول، هشت ساعت فاصله می افتاد. و تقریباً همه از دلهره بازجوئی هایی که پس می دادیم، دچار اسهال شده بودیم. یکی از ما که پیرتر از بقیه بود، اسهال خونی گرفته بود. اما جرأت این که در بزنیم و از نگهبان های بد اخلاق و وحشی بخواهیم که یک بار فوق العاده اجازه دستشویی رفتن به پیرمرد را بدهند، نداشتیم. راستش یک بار این کار را کردیم. و هر چهارنفر وسط بند شلاق خوردیم. چون با صدای بلند در زده بودیم. مرضیه اما این حرف ها حالیش نبود. از همان لحظه اولی که او را به سلول انداختند و من فهمیدم کتک مفصلی هم خورده است، شروع کرد از نگهبان ها مصطفی را خواستن. نگهبان اول که زندانیان اسم او را حسن انگلیسی گذاشته بودند، سرش داد کشید که " خفه شو! بلند حرف نزن. " اما مرضیه گفت " من مصطفی رو باید ببینم " و او مرضیه را بیرون کشید و با کشیده و لگد به جانش افتاد. و مرضیه از رو نرفت و مدام حرف خودش را تکرار کرد. نگهبان بعدی او را پیش بازجویش برد و وقتی که برگشت، نشسته نشسته خود را روی زمین می کشید. اما به محض این که به سلول برگشت با صدایی گریه دار و بلند مصطفی را صدا کرد. هرچه فکر کردم یک طوری به او بفهمانم که موقعیت این جا را درک کند، طرحی به نظرم نرسید. دلم می خواست می شد به او بگویم نگهبان ها نه عشق ترا به مصطفی می فهمند و نه تصمیم گیرنده اصلی هستند. مصطفی برای آن ها یک زندانی زیر بازجویی است که هنوز اطلاعاتش تخلیه نشده و مرضیه یک زندانی دیگر. و این دو از نظر آن ها تحت هیچ شرایطی نمی باید با هم روبرو شوند. او حتی نمی فهمید که دهها چریک بسیار مهم در همین بند و همین سلول ها هستند که تا بیخ مقاوت شکنجه پس داده اند وهنوز اطلاعاتشان را نگه داشته اند اما برای وخیم تر نشدن اوضاع صدایشان را بلند نمی کنند.
چهار شبانه روز تمام، هر چهار ساعت نگهبانی عوض شد و همه آن ها با مرضیه کلنجار رفتند، او را زدند، به اتاق بازجویی بردند و او حالی اش نشد که نباید توی بند بلند حرف بزند. خیلی از نگهبان ها از عصبانیت و درگیری ای که با او داشتند فراموش می کردند ما را به دستشویی ببرند و ما مجبور شدیم به پیرمرد اجازه بدهیم تو کاسه ای که ناهار می خوردیم، مشکلش را حل کند. روز پنجم، دوباره نوبت پُست حسن انگلیسی شد. در سلول مرضیه را باز کرد و گفت " این مصطفی چه تخم دو زرده ای کرده که هی صداش می کنی؟" مرضیه گفت " عاشقشم." حسن انگلیسی گفت " آدم که این قدر عاشق نمی شه. چرا عاشق من نیستی؟" مرضیه گفت " تو که مصطفی نیستی." حسن انگلیسی گفت " فقط اگه کسی مصطفی باشه، باید عاشقش شد؟ ما دل نداریم؟ حالا خواستگاری ات اومده یا نه؟" مرضیه گفت " من رفتم خواستگاریش." حسن انگلیسی گفت " زکی، لابد مهرشم کردی! "
در نوبت آن پست هم از دستشویی رفتن ما خبری نشد و تمام چهار ساعت را حسن انگلیسی با مرضیه حرف زد و من کم کم حس کردم، گلویش پیش مرضیه گیرکرده ؛ طوری که یک بار گفت " اگه کسی حاضر بود این قدر کتک بخوره باز منو بخواد، خودمو واسه اش می کشتم." نوبت تعویض پست رسید، اما حسن انگلیسی به جای پست بعدی هم ماند. ساعت یک بعدازظهر بود که حسن دوباره در سلول مرضیه را که گریه می کرد باز کرد و گفت " این مصطفی که تو دوستش داری، بینم می خواسته شاهو بکشه؟" مرضیه گفت " نه." حسن انگلیسی پرسید " پس چه گهی می خواسته بخوره؟" مرضیه گفت " مصطفی خودش شاهه، به قلب من حکومت می کنه." حسن انگلیسی گفت " اگه بیارمش یواشکی ببینیش، قول می دی دیگه سر و صدا نکنی؟" مرضیه گفت " آره." و حسن انگلیسی رفت و دو دقیقه بعد در سلول مرضیه را باز کرد. برای چند لحظه سکوت همه بند را گرفت و صدای مرضیه هم خوابید. من احساس کردم همه زندانیان بند سه،گوش ایستاده اند تا عاقبت ماجرا را بفهمند. هم سلولی پیرمردم گفت « اون به مصطفی عاشقتره، تا ماها به مبارزه، جرأتش اینو می گه." هم سلولی دانشجوم گفت " اول که صدای این دخترو می شنیدم، یاد نامزدم می افتادم، اما حالا از این نامزدی پشیمون شدم، اگه عشق اینه که پس ما باید راجع به همه چیز تجدید نظرکنیم.» و من احساس کردم کم کم همه عاشق مرضیه شده اند و دارد یادشان می رود که در کمیته هستند و زیر بازجویی اند. خودم مسئول مصطفی بودم و او سمپات من بود. دروغ نگویم، آرزو کردم کاش او مسئول من بود و من سمپات او بودم.
حسن انگلیسی گفت " مصطفی وقت ملاقات تمومه، راه بیفت. برای من مسئولیت داره. تو این سلول ها هزار تا جاسوسه که لاپورت مارم می دن." مرضیه التماس کرد که مصطفی را پیش او بگذارد. اما حسن مصطفی را برد و در سلول مرضیه را بست. یک ربع بعد دوباره خودش پیش مرضیه برگشت و گفت " حالا از من راضی شدی؟" مرضیه گفت " چرا موهاشو زدین؟ من عاشق موهاش بودم. موهاش کجاست؟" حسن انگلیسی گفت " اتفاقاً خودم موهاشو زدم." مرضیه گفت " لابد موهاشو ریختی تو سطل آشغال؟!" حسن انگلیسی گفت " نه پس فکر کردی فرستادم کلاه گیس درست کنند." مرضیه گفت " تورو خدا برو موهاشو بیار بده من. " حسن انگلیسی گفت " حالا از کجا بفهمم تو یه سطل مو، کدومش موی مصطفی است؟" مرضیه گفت " من موهاشو می شناسم، حالا خودشو بردی کجا؟" حسن انگلیسی گفت " تو سلول شماره بیسته، ته همین بنده." مرضیه گفت " آواز بخونم صدام بهش می رسه؟" حسن انگلیسی گفت " آواز بخونی می برمت پیش بازجوت." مرضیه گفت " اون وقت مصطفی رم می آری پیش بازجوش تا ببینمش؟" حسن انگلیسی گفت " خیلی پررویی. این اخلاقت به…ها می بره." و مرضیه بلند شروع کرد
به آواز خواندن و مرا ببوس را خواند. حسن انگلیسی هی به او تشر زد و حتی ما احساس کردیم رفته است توی سلول و دستش را گذاشته دم دهان او، که صدایش هی قطع و وصل می شود. خیلی عصبی شدم. احساس کردم همین حال به هم سلولی های دیگرم هم دست داد. خواستم فریاد بزنم و به نگهبان فحش بدهم ؛ اما جلوی خودم را گرفتم. دوباره صدای مرضیه بالا گرفت و مرا ببوس را خواند. وقتی به جمله « که می روم به سوی سرنوشت " رسید. صدای سیلی حسن انگلیسی آمد وکمی صدای مرضیه لرزید. و وقتی به جمله « میان طوفان، هم پیمان با قایقران ها "رسید.، دیگر صدای کشیده و لگد حسن انگلیسی قطع نشد. و مرضیه هم آواز را قطع نکرد. بلند شدم و با مشت به در سلول کوبیدم. احساس کردم، سلول های دیگر هم تک تک درهایشان با مشت کوبیده می شود. حالی داشتم که اگر می شد، در سلول را می کندم و نگهبان را بی بیم از هر چیز می کشتم. دیگر هر چهار نفر به در سلول می کوبیدیم و همه سلول ها هم صدای ما شده بودند. حسن انگلیسی وحشت کرد و دست از زدن برداشت، اما مرضیه دست از خواندن برنداشت. از میان صدای درهایی که با مشت کوبیده می شد و فریاد حسن انگلیسی که بی دریغ فحش می داد ؛ صدای مصطفی را شنیدم که از این جمله با مرضیه هم آوازی کرد. " ای دختر زیبا، امشب بر تو مهمانم ... " من هم با آن ها هم صدا شدم. بعد هم سلولی های من هم آواز شدند. البته پیرمرد کمی دیرتر و بعد کم کم همه سلول ها با فریاد " مرا ببوس " را خواندند. فردا صبح زود، خبر مرگ مرضیه را همه سلول ها باور کردند به جز مصطفی. برای همین از آن سوی بند، شروع کرد یکریز مرضیه را صدا کردن و مرا ببوس را خواندن.
اسفند68